خاطرات من

خاطرات من در این وبلاگ شرح داده می شود

خاطرات من

خاطرات من در این وبلاگ شرح داده می شود

شما خاطره ای داشته اید که مانند خاطره ای که من نوشته ام باشذ آن را در نظر بنویسید

بایگانی
۲۵ بهمن۱۰:۵۷

بارانی تند می بارید.همه‎ی بچه های کلاس دوستی زیر باران دعا می کردند و البته استاد کلاس دوستی هم همین کار را می کرد.

دعا ها به پایان رسید.

نمی دانم که دعای کسی برآورده شد یا نه!!!!!

اگر دعای شما برآورده شده بنویسید.

تا بدانم که استاد ...........

یا علی مددی             

افکار زندگی | ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۵۷
۲۶ خرداد۱۶:۲۳

روزی که به مشهد رفتیم  دایی ام به خانه ی مادر بزرگم که ما در آن جا مهمان بودیم آمدند.

من را با خودشان به خانه شان بردند و من چند روز ماندم.

وقتی برگشتم خانه ی مادر بزرگم داداشم رفته بود و ریش تراشش هم جا گذاشته بود .من پیدا کردم.

پسر دایی ام هم با من آمده بود.

مادرم ریش تراش را به او داد تا به بابام بدهد. ولی او ابرو هایش را زده بود.

و لاین بود خاطره ی من

افکار زندگی | ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۳
۱۳ خرداد۱۰:۳۲
رفته بودیم مشهد خانه ی مادر بزرگم.
یک روز دایی ام و زن دایی ام و پسر دایی ام(اون پسر دایی نه ها)اومدن.
داشتیم شوتبال بازی شوتیدم بالا ی انباری.(چیزی که اون لحظه فکر می کردم)
پسر دایی ام مثل میمون رفت بالا دماغش له شد.(از عکس بد تر)
بعد مادر بزرگم اومد و اون را دعوا کرد.(من فرار کرده بودم.)
بعد هم به او ایمیل زدم که مرا ببخشد.
ولی او رمزش را یادش رفت.

 
افکار زندگی | ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲
۰۲ خرداد۱۷:۰۷

روزی پسر دایی ام از مشهد به تهران آمد.

مرغی در خانه ی مادر برگش مرده بود و می خواست مرغی ار از خانه ی ماببرد.

او حتی گریه کرد و من به او می خندیدم.(با هم بخندیم نه به هم)

و این بود خاطره ی من

افکار زندگی | ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۷
۰۲ خرداد۱۶:۵۱

سلام، به وب من خوش آمدید.

در این جا خاطرات خود را می نویسم.

افکار زندگی | ۰۲ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۱