۱۳ خرداد۱۰:۳۲
رفته بودیم مشهد خانه ی مادر بزرگم.
یک روز دایی ام و زن دایی ام و پسر دایی ام(اون پسر دایی نه ها)اومدن.
داشتیم شوتبال بازی شوتیدم بالا ی انباری.(چیزی که اون لحظه فکر می کردم)
پسر دایی ام مثل میمون رفت بالا دماغش له شد.(از عکس بد تر)
بعد مادر بزرگم اومد و اون را دعوا کرد.(من فرار کرده بودم.)
بعد هم به او ایمیل زدم که مرا ببخشد.
ولی او رمزش را یادش رفت.
به پسر داییت سلام برسون
راستی حال دماغش چطوره؟