خاطرات من

خاطرات من در این وبلاگ شرح داده می شود

خاطرات من

خاطرات من در این وبلاگ شرح داده می شود

شما خاطره ای داشته اید که مانند خاطره ای که من نوشته ام باشذ آن را در نظر بنویسید

بایگانی
۱۳ خرداد۱۰:۳۲
رفته بودیم مشهد خانه ی مادر بزرگم.
یک روز دایی ام و زن دایی ام و پسر دایی ام(اون پسر دایی نه ها)اومدن.
داشتیم شوتبال بازی شوتیدم بالا ی انباری.(چیزی که اون لحظه فکر می کردم)
پسر دایی ام مثل میمون رفت بالا دماغش له شد.(از عکس بد تر)
بعد مادر بزرگم اومد و اون را دعوا کرد.(من فرار کرده بودم.)
بعد هم به او ایمیل زدم که مرا ببخشد.
ولی او رمزش را یادش رفت.

 
افکار زندگی | ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۲

نظرات  (۱)

۲۶ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۷ زائر بارانی

به پسر داییت سلام برسون

راستی حال دماغش چطوره؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی